سنگ کلیه، از ناامیدی تا امید به درمان

قسمت ۲۳- سنگ کلیه، از ناامیدی تا امید به درمان

در انتظار بازبینی توسط تیم پزشکی درمانکده

 «امیدی به زنده موندن پسرتون نیست و ما نمی‌تونیم براش کاری کنیم فقط باید دعا کنین …»

سلام من بهنامم و امروز می‌خوام داستان واقعی پسریو براتون تعریف کنم که دکترها ازش قطع امید کرده بودن و حالا در آستانه 36 سالگیه و پیشرفت علم روی سلامتیشویش تاثیر مثبتی گذاشته…

سه سال بعد از شروع جنگ ایران و عراق، تهران زیر فشار حملات هوایی بود. اتوبوس اتوبوس رزمنده ها به سمت مناطق جنگی اعزام میشدن. احمد که تو اون دوران معلم دوره متوسطه بود، تصمیم گرفت کارش رو ول کنه و بره سراغ دفاع از خاک کشورش. ولی یه مشکلی بود؛ خانوادش اصرار داشتن اول ازدواج کنه و بعد عازم جنگ بشه. اون زمان خیلی از خانواده ها این شرطو برای پسراشون میذاشتن، یه جورایی طبیعی بود.

مشاهده بیشتر : بهترین فوق متخصص اورولوژی

احمد از بچگی عاشق مریم، دختر خالش بود. همیشه خجالت می‌کشید اینو به خانوادش بگه. از طرفیم نمی‌دونست مریم دوسش داره یا نه، ولی دیگه دل و زد به دریا و به مامانش داستان این عشق کودکیو گفت. عزیز خانمم که از این موضوع خیلی خوشحال شده بود. فکر میکرد دیگه احمد زن بگیره نمیره جبهه پس چادر و انداخت سرش و رفت خونه خواهرش، مریم رو خاستگاری کرد.

احمد و مریم تو فاصله دو ماه همه‌ی کارهاشونو کردن و مراسم عروسیشونو تو یه شب پاییزی با استرس جنگ و بمببارون پشت سر گذاشتن. حالا راه باز شده بود تا احمد بره جبهه و مریمم مخالفتی نداشت.

یک ماه و نیم بعد از عروسی‌شون احمد رفت جنگو مریم طبقه بالای خونه خالش که حالا دیگه مادر شوهرش شده بود زندگی میکرد. بیشتر وقتشو با خواهر شوهراش برای جمع کردن وسایل مورد نیاز رزمنده ها می‌گذروند.

 دو ماهی گذشتو مریم دل دردِ همراه با حالت تهوعی رو تجربه میکرد که شصت خاله خبر دار شد بچه ای تو راهه. کل خانواده با همه نگرانی که برای احمد داشتن حسابی خوشحال شدن و مریم تو یه نامه به احمد خبر داد که داری بابا میشی. احمد راهی تهران شد.

اون یه ماهی رو تهران پیش مریم موند و تصمیم گرفتن اگه بچه پسر باشه اسمش و بابک بزارن. یه سری وسایل برای بچشون خریدن و احمد دوباره راهی جنوب شد.

صبح 8 شهریور 1364

مریم با درد باور نکردنی از خواب بیدار شد. آه و ناله کنان خودشو کشون کشون رسوند دم پله ها و انگار دیگه وقتش رسیده که بچه به دنیا بیاد.

مریم و بردن یمارستانِ بابک که نزدیک خونشون بود و با کلی درد یه پسر کوچولوی ریزه میزه به دنیا اومد، ولی باباش از اخرین باری که رفته بود جبهه دیگه نتونسته بود برگردهو پدربزرگش تو یه حرکت انتحاری اسم بچه رو از بابک به امیر تغییر دادو شناسنامشو گرفت.

امیر از اون بچه هایی بود که همش گریه می‌کرد. هیچ کسی نمی‌تونست ساکتش کنه و عزیز خانم با کلی راه و روش سعی میکرد آرومش کنه. ولی نمیشد که نمیشد.

سه ماهه بود که باباش برگشت تهران. گریه‌های پسر کوچولوش امونشو بریده بود و حسابی نگرانش کرد تا جایی که تصمیم گرفت تا خوب شدن امیر برنگرده جبهه.

 بچه رو برداشت و بردش دکتر، از این دکتر به اون دکتر دارو پشت دارو. تب و لرز امیر  تو شیش ماهگی زیاد شده بود و تشنج میکرد. با هر گریه امیر، مریمم میزد زیر گریه. دکترها ازش قطع امید کرده بودن و نمی‌تونستن براش کاری کنن. فقط میگفتن باید دعا کنین.

ولی داستان چیز دیگه‌ای بود….

امیر تو  ۱۸ ماهگی تشنج خیلی شدیدی کرد. زیر بمبارون شدید تهران بردنش بیمارستانِ امام خمینیو دیگه امیدی به زنده موندنش نبود، اما فرشته نجات زندگی اون دکتریه که هنوز که هنوزه اسمش گوشه ذهن امیر مونده.

ریشه این تب، لرز و تشنج سنگ‌هاییه که گوشه کلیه امیر خونه کرده و حالا وقته جراحی رسیده. امیر اولین عمل جراحی زندگیشو توی دو سالگیش تجربه کرد و این قطعا آخرین جراحی زندگیش نبود.

با تشخیص پزشکا امیر مواد غذایی که توشون کلسیوم بودو نمیخورد. دیگه تا نوجوونیش نه درد داشت، نه اذیت میشد. فقط نخوردن شیر، پنیر و مواد غذایی که با رشدش ارتباط مستقیم داشت اونو یه پسر ریزه میزه نسبت به هم سن و سالاش نگه داشته بود.  این موضوع مریم و احمد و نگران میکرد تا اینکه تصمیم گرفتن پیش یه دکتر غدد برن و موضوع رو باهاش درمیون بزارن. دکتر بعد معاینه امیر که حالا اواسط دوران بلوغشو سپری میکرد متوجه مشکل غیر طبیعی شد و سریع امیر و به متخصص کلیه ارجاع داد.

مشاهده بیشتر : بهترین فوق متخصص کلیه

امیر کلیش سنگ داشت. نه یکی، نه دو تا، خیلی زیاد.

 اونقدری که تو روز فقط یه بار ادرار میکرد، چون این بیماری از کودکی باهاش همراهه و هیچ دردی نداره اصلا متوجه اینکه یه چیزی غیر عادیه نبود.

امیر دوباره باید میرفت زیر تیغ جراحی. این بار دکترا گفتن سنگ کلیت به دلیل کلسیم نیست؛ حالا دیگه پروتئین نخور، ولی درمانی در کار نبود و کلیه ها بازم سنگ میساختن.

داستان بیماری امیر هیچ ربطی به نخوردن مواد غذایی مختلف نداشت. اون چند سال مرتب جراحی میشد تا اینکه تو 20 سالگی سنگ امیر رو آزمایش کردن و متوجه شدن جنس سنگ سیستِئین‌ه. یعنی سنگ کلیه ژنتیکی که ممکنه 50 درصد فرزندشم درگیر کنه.

حالا فقط یه راه وجود داره. جلو گیری از ساخت سنگ. اما چه جوری؟

امیر باید هر روز داره بخوره تا شنریزه هایی که تو کلیشه بزرگ نشه، اما یه وقتایی فراموش میکنه، همین فراموشی کار دستش میده و هر چند سال یه بار مجبوره عمل کنه  تا سنگها رو خارج کنن.

 حالا دیگه با پیشرفت علم  خبری از عمل جراحیهای سنگین که نیاز به برش عمیق تو کلیه داره، نیست و با یه برش 2 سانتی پشت کمرش سنگ رو به کمک لیزر میشکونن و خورده هاش از بدنش دفع میشه یا اینکه از یه روش دیگه از طریق مجرا هر سنگی که تو مسیر باشه رو درمیارن.

امیر عادت کرده هر شب قبل از خواب یه لیوان دارو میخوره و بعد میخوابه البته اگه یادش نره. ولی حاضر نیست خاطره هایی که خودش از دوران کودکیش توی بیمارستان، آژیر قرمز و درد داشته رو بچه دیگه ای تجربه کنه…

آقای دکتر داستان ما رو گوش دادین؟ نظرتون در مورد بیماری امیر چیه؟

کلا چند نوع سنگ کلیه داریم؟

علت سنگ ساز بودن کلیه کودکان چیه؟

عوارض سنگ کلیه چیه؟

برای جلوگیری از عود کردن سنگ کلیه چه کار میشه کرد؟

نوع آبی که مصرف میکنیم رو سنگ سازی کلیه تاثیر داره؟

چند نوع روش درمان داریم؟

چه کارهایی باعث میشه درد سنگ کلیه کم بشه؟

خب میرسیم به پایان ششمین قسمت فصل سوم پادکستمون و مثل همیشه «به سلامتی همتون»

آیا این مقاله برای شما مفید بود؟

میانگین امتیاز 3.3 / 5. تعداد رای‌ها 3

هنوز امتیازی ثبت نشده

Editorial team
تیم تحریریه درمانکده

تیم تحریریه درمانکده متشکل از نویسندگان باتجربه حوزه سلامت و پزشکی است که به صورت تخصصی به تحریر مقالات با موضوعات پزشکی، سلامت جسم و سلامت روان می‌پردازند. پیشنهاد می‌کنیم که محتوای تخصصی این نویسندگان را از دست ندهید.

مشاهده سایر مطالب
اشتراک در
اطلاع از
guest
(اختیاری)

در صورتی که سوال شما تخصصی هست و به دنبال نظر پزشک متخصص هستید، به بخش مشاوره آنلاین پزشکی مراجعه کنید.

0 پرسش و پاسخ
بیشترین رأی
تازه‌ترین قدیمی‌ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه سؤال ها