«فاصله بین خوشبختی و حسرت، گذروندن دورانیه که نه میدونی کی هستی نه می دونی چی میخوای، بدن درد و فشار روانی دست از سرت برنمیداره تا برسی به نقطه ای که شروع یه زندگی جدید رو رقم بزنی»
سلام من بهنامم و این سی و نهمین قسمت پادکست بهسلامتی همتونه. پادکستی که توش در مورد بیمارانی صحبت میکنیم که شرایط ویژهای رو از شروع تا درمان بیماریشون تجربهکردن.
امروز در مورد زندگی علی و کامیار که مصرف کننده انواع مواد مخدر بودن صحبت میکنیم. این اپیزود در اواسط آذر 1400 ضبط شده.
مشاهده بیشتر : بهترین پزشک روانپزشک
این نکته رو هم اضافه کنیم که تمامی اسامی استفاده شده در این داستان برای حفظ حریم شخصی افراد عوض شده اما روایت واقعیه.
سال 1360 وقتی علی یه جوون 20 ساله بود، مثل خیلی از مصرف کنندههای مواد مخدر، الکی و بدون هیچ آگاهیای شروع به کشیدن تریاک کرد. اونم نه هر روز و هر ساعت، هفتهای یکی دوبار که دوستاش رو میدید و دور هم جمع میشدن.
علی تو یه خانواده متوسط، بدون هیچ کمبودی بزرگ شده بود و اصلا پسری نبود که برای لذت طلبی دنبال راههای سخت بره و سادهترین راه رو انتخاب میکرد. حال خوش بعد از مصرف تریاک براش خیلی جذاب بود.
دوسالی از مصرف موادش گذشته بود که با عشق و علاقه با دختر عمهش، آذر ازدواج کرد و وارد دوران جدیدی از زندگی شد. تغییر توی زندگیش و تاثیر مواد روی جسم و روحش اون رو به مصرف بیشتر تشویق میکرد تا جایی که تو خونه خودشون مشغول استفاده از مواد بود و آذر متوجه شد. یه دختر جوون که تازه ازدواج کرده و حالا با یه مصرف کننده مواد رو به روه و باید خودش رو برای شرایط سختی آماده کنه.
خانواده آذر و علی با ازدواجشون مخالف بودن و آذر میترسید این موضوع رو به کسی بگه و پذیرفتنش براش سخت بود. پیش خودش فکر میکرد اگه باردار بشه، علی دیگه بیشتر به فکر خانوادشه و مصرف مواد از سرش میفته. اما همه چیز برعکس شد، با بارداری آذر رابطه علی و دوستاش هر روز بیشتر و بیشتر میشد و حتی به جایی رسید که تو هفته فقط دو، سه شب خونه میومد و بقیه شبا رو با دوستاش مشغول مصرف مواد بود، حتی موقع به دنیا اومدن دخترشون علی با دوستاش بود و آذر تنها! چند سالی زندگیشون همینجوری گذشت و دعوا و داد و بیداد آذر راه به جایی نبرد و همیشه علی بعد از کتک زدنش از خونه میزد بیرون و پیش دوستاش میرفت.
آذر دیگه این شرایط رو پذیرفته بود و همین که علی توانایی تامین مخارج زندگیو داشت، براش کافی بود. فکر میکرد مصرف کننده مواد درمان نمیشه و اعتیادش فقط با مرگ به پایان میرسه. دیگه کمتر تو خونه دعوا میکردن و علی زمان بیشتری رو خونه میموند تا اینکه سال 1367 صاحب یه پسر شدن و آذر برای علی شرط گذاشت که هیچ وقت نباید توی خونه مواد مصرف کنه و بهتره بچهها اصلا از این موضوع با خبر نشن.
رفتار آذر با خانوادهها جوری بود که کسی متوجه مصرف کننده بودن علی نشد. اما علی هر چند سال از مصرف مواد خسته میشد و راههای مختلفی مثل سم زدایی و شک درمانی رو امتحان میکرد. ولی بعد از چند ماه دوباره همهچیز به قبل برمیگشت و هیچ جوره نمیتونست خودش رو از این بیماری خلاص کنه. بیست سالی از زندگیشون گذشت و علی صاحب یه شرکت جمع و جور طرفای سهروردی تهران بود. هر روز صبح که میرفت دفتر تابلو یه مرکز ترک اعتیادو میدید، پیش خودش فکر میکرد نمیشه موادو ترک کرد و اگه بره این مرکزم الکیه و دوباره خودش رو اذیت میکنه. بچهها بزرگ شده بودن و حالا یه پسر 15 ساله بسیار شیطون و یه دختر دانشجو داشتن که آیندشون وابسطه به سلامتی پدرشون بود.
علی یه روز که از سر کار برمیگشت، دل و زد به دریا و رفت تو مرکز ترک اعتیاد و مشاوره گرفت. فهمیده که دچار بیماری قابل درمانیه که فقط باید همت کنه و هدفش رو تو زندگی مشخص کنه. علی حدود یک سال هفتهای یک بار تنهایی به این مرکز میرفت و جلسات مشاوره و روند ترک رو خیلی سر سری میگذروند و هر چند ماهیم مواد مصرف میکرد، ولی دید این جوری نمیشه و ترک کردن براش سخت شده. موضوع رو با آذر در میون گذاشت و هفتهای سه شب با هم به مرکز ترک اعتیاد میرفتن. با این نوع روش درمان کم کم مقدار مواد رو کم کرد تا بدن بتونه خودش رو سازگار کنه و تخریبهایی که در طول 22 سال براش اتفاق افتاده رو بازسازی کنه و به حالت عادی برگرده.
علی سه سال متفاوت رو پشت سر گذاشت تا به صورت کامل درمان بشه اون یاد گرفت تو زندگیش برنامهریزی کنه تا برای همه چیز وقت کافی داشته باشه. هر هفته سه روز بعد از کارش برای مشاوره به مرکز میرفت، یک روز با دوستاش تو پارک والیبال بازی میکردن و دو روزم استخر میرفتن. زمان کنار خانواده بودنشم از همیشه بیشتر شده بود و تازه وقتم اضافه میاورد که فیلم ببینه و کتاب بخونه. حدود 18 سال از اون روزها میگذره و علی با کمک آذر تونسته با مواد مخدر خداحافظی کنه و حتی رویای مصرف مواد نداشته باشه. علی همیشه به پسرش میگه اگه کسی بهت گفت مواد مخدر مصرف کن، بدون که مصرف مواد لذت داره اما برای بار اول و دوم، بعدش کارتون خوابیه حتی اگه تو خونه و روی فرش خودت بخوابی.
اواسط دهه 60 کامیار تو خانوادهای با سطح مالی خوبی به دنیا اومد و تو رفاه کامل رشد کرد. تو کودکیش به اجبار زبان انگلیسی یاد گرفت و تو بهترین مدارس تهران تحصیل کرد.
فشار خانواده و کنکور مصادف شده بود با رواج قرصهای مخدری که بین دانش آموزا برای تمرکز و بیدار موندن دست به دست میشد. کامیارم از این قافله جا نموند و نا آگاهانه شروع کرد به مصرف تا بتونه شبها بیدار بمونه و بیشتر و بهتر درس بخونه.
بالاخره کنکور داد و تو رشته مهندسی نرم افزار یکی از بهترین دانشگاههای سراسری قبول شد، ولی اگه قرص نمیخورد حالت طبیعی نداشت و همین باعث شد تا مصرف قرص رو ادامه بده.
زمان دانشگاه دوستای جدیدی پیدا کرد و کم کم به سمت مصرف هروئین کشیده شد و تو مهمونیا اگه دوستاش پایه بودن کوکائینم مصرف میکرد.
دیگه از درس خوندن افتاد و بیشتر با دوستاش دنبال خوش گذرونی بود و هر وقت فکر میکرد به یه ماده داره وابسته میشه یه ماده دیگه رو جایگزینش میکرد. این روند دو سالی طول کشید و خانواده هم فکر میکردن پسرشون مشغول تحصیله و یه وقتایی مشروب میخوره که با حالت غیر نرمال میاد خونه.
کامیار برای فرار از خانواده راهی مالزی شد تا تو رشته مدیریت تحصیل کنه، ولی اعتیاد به مواد دست از سرش برنمیداشت و هر روز بیشتر از دیروز شیشه میکشید و برای اینکه یه سری از اثرهای این ماده رو کم کنه هروئینم مصرف میکرد.
شش سالی اونجا بود و خانوادش به خیال اینکه در حال تحصیله از نظر مالی براش کم نمیذاشتن و اونم با خیال راحت مصرف میکرد تا دیگه با فشار باباش مجبور شد برگرده ایران.
حال کامیار به قدری بد بود که وقتی برای اولین بار بعد از چند سال خانوادش دیدنش حسابی جا خوردن. کامیار لاغر شده بود، رنگش زرد و تمرکز نداشت. این کامیار ، اون کامیاری نبود که از ایران رفته بود و تو نگاه اول داد میزد که معتاده.
پدر کامیار شروع به تحقیق کرد و با چند تا روانشناس و روانپزشکم مشورت کرد و همه شون میگفتن تا وقتی خود کامیار نخواد به اجبار نمیشه کاری کرد و احتمالا این میزان مصرف مواد روی مغزش تاثیر گذاشته و برگشتش به زندگی سخته.
یک سالی کامیار رو تو خونه نگه داشتن و مواد رو خودشون براش تهیه کردن تا نره بیرون و دردسر درست نکنه. کامیارم حالش حسابی بد بود و از خودش بدش میومد و همش فکر خودکشی تو ذهنش بود و بالاخره با یه تیغ رگ دستش رو زد.
کامیار باید میمرد، وقتی به بیمارستان رسوندنش خون زیادی از دست داده بود و از نظر بدنی شرایطش خیلی بد بود، اما زنده موند و چشماش رو باز کرد و حال مادرش رو دید، انگار یه پتک به سرش زدن و راضی شد به خاطر مادرش به یه مرکز برای درمان بره.
مشاهده بیشتر : دکتر فوق متخصص روانشناس
یک سالی به همراه پدرش هر هفته دو سه روز به مرکز میرفت و با مشاوره و تغییر نوع و میزان مواد تونست تو دو سال خودش رو از مصرف خلاص کنه و تبدیل به یه فرد جدید بشه.
الان کامیار 11 ساله که درمان شده، تو این مدت درسش رو ادامه داده و کارشناسی ارشد روانشناسی گرفته، کتاب نوشته و ترجمه کرده، زبان درس میده و تو همون مرکز مصرف کنندههای مواد رو برای درمان همراهی میکنه.
خب میرسیم به پایان فصل سوم پادکستمون. مرسی که در این فصل هم با ما همراه بودید. یکم استراحت میکنیم، روایتهای شمارو میخونیم و با فصل جدید به زودی برمیگردیم.
و مثل همیشه «بهسلامتی همتون»
برای فرار از این شرایط سخت باید راهی مناسب انتخاب کرد، کمک از فردی متخصص و متبحر در این زمینه از بهترین راهکارهای درمانی است. حال بهتر است زمان را از دست ندهید و با کلیک ساده بر روی لینک زیر از متخصصین بهنام و مشهور حوزه روانپزشکی و اعصاب و روان به صورت آنلاین و سریع، نوبت خود را رزرو کنید.
صدام گرفته پی خوام بازشه