«دیگه هیچچیز جذابی تو دنیا وجود نداره.
من تا ته زندگی رو رفتم. دنیا و ما آدما، اونقدر بیارزشیم که تو وجودمون پر از خشم و خودخواهیه و لذتی وجود نداره…»
سلام من بهنامم و امروز میخوام داستان واقعی سوفی، تک دختر خانوادهای تحصیلکرده و روشنفکر با رفاه کامل رو براتون بگم که شرایط اون رو به سمتی سوق داد که حالا دیگه بین ما نیست…
مشاهده بیشتر : بهترین دکتر روانپزشک
بخش اول
18 اردیبهشت 1374
«آقای حسنزاده تبریک میگم شما صاحب یه دختر سبزه مو مشکی شدین».
سوفیا به دنیا اومد و صاحب اسمی به بزرگی یه دنیا آرزوی پدر و مادری استاد دانشگاه شد.
دوران کودکی اون در رفاه کامله و تاثیر پدر هنرمند و مادر نویسندش روی زندگیش بهقدری زیاده که تو پنج سالگی خوندن و نوشتن رو یاد گرفت. سوفی عاشق کارتونه؛ هر روز ساعتها زمان برای دیدن اونا میزاره و بعدش شروع میکنه به نوشتن دیالوگ هاشون و کشیدن طرح هایی از شخصیتهاشون.
همین باعث شد که تو 12 سالگی به زبان انگلیسی مسلط بشه و تمام فیلمهایی که هر دختر نوجونی حتی فکر دیدنشون رو نمی کنه بدون زیرنویس و دوبله ببینه و نقاشیش هر روز بهتر از دیروز بشه و شخصیتهایی خلق کنه که هرکسی رو متحیر میکنه.
سوفی هر روز تنها و گوشهگیرتر میشد و خودشو لای کاغذ، فیلم و حتی موسیقی گم میکرد اون به مطالعه علاقه زیادی داشت و تمام کتابهایی که مامان و باباش از نوجوانی برای دخترشون نگهداشتن و خونده بود و نتیجه این همه سواد، تلاش و استعداد ذاتی اونو جز نفرات برتر کنکور هنر کرد.
سوفی تو 18 ساگی از مامان و باباش جدا شد و تنهایی تو خونهای سمت مرکز تهران و نزدیک کافهای که به قهوه هاش معروفه و هر کسی رو به اونجا میکشوند زندگی میکرد. اون ساعت های مشخصی در طول روز رو به اونجا میرفت و تو شلوغی کافه شروع به نوشتن تخیالت مغز بازش میکرد.
سوفی راهی دانشگاه شد و کلاسها یکی پس از دیگری کسلکننده، خشک و بدون هیچ بار علمی براش تموم میشدن تا اینکه یک روز تصمیم گرفت انصراف بده و فقط در طول این مدت دوستانی پیدا کرده بود که تو جمعشون حرف و نظراتش به چالش کشیده میشد و گاهی ناراحتش میکرد.
مشاهده بیشتر : بهترین متخصص روانشناس
زندگی پر استرس سوفی در شرایطی که همه ازش میخواستن بهترین باشه و باعث شده بود هیچ وقت از خودش راضی نشه و هر روز اضطراب تغییری همراه با چالش رو به جون بخره. سوفی تو اوج بهترین بودن، بدترین خودش بود و دیگه نه چیزی اونو به وجد میاورد نه خوشحالش میکرد….
ساعت2 نیمهشب 11 دی 1398
این روایتی است از بهار نزدیکترین دوست سوفی
بهار فردا ساعت 10 صبح قرار مهمی رو با یکی از منتقدان سینما گذاشته بود تا سوفی تو این جلسه همراهیش کنه و کلی رو دانشش حساب میکرد ولی این موبایل لعنتی با صدای اپراتوری که هی پشتهم میگفت: مشترک موردنظر در دسترس نیست نگران و نگرانترش میکرد.
زنگ پشت زنگ، هیچ خبری از سوفی نبود و هیچ کسی جواب نمیداد حتی مامان و باباش.
راهی نمونده بود، یه مانتو روی همون لباسخوابش کشید تنش و ماشین و روشن کرد و رفت سمت خونه سوفی تو این نیم ساعت تقریبا همه اطرافیناش با خبر شده بودن که سوفی پیداش نیست و هیچ کسی ازش خبر نداشت.
سوفی کجاست چی شده این سوال بیجواب بود…
دم در ساختمونی که سوفی توش زندگی میکرد آمبولانس و ماشین بابا سوفی کنار هم پارک بودن و دروپیکر ماشین و خونه باز بود.
صدای گریه مامان سوفی کل ساختمون رو برداشته بود بود و بهار پلهها رو دو تا یکی بالا می رفت.
سوفی، بی جون روی کاناپه طوسی افتاده بود…
و این زندگی دختری 24 ساله با استعداد و سرشار از ناامیدیست.
با ما همراه باشین تا نظر دکتر باباخانیان رو در مورد سوفی با هم بشنویم.
آقای دکتر داستان ما رو گوش دادین؟ خودکشی سوفی نتیجه چه بیماریه؟
افسردگی یه نوع بیماریه روانیه؟
انواع افسردگی چیه؟
علائم افسردگی چیه و چرا کسی بهش مبتلا میشه؟
کم خوابی باعث افسردگی میشه؟
اطرافیان افراد باید چه رفتاری در مورد فرد افسرده داشته باشن؟
ممنون آقای دکتر که وقتتون رو در اختیار ما گذاشتین.
خب میرسیم به پایان پنجمین قسمت فصل سوم پادکستمون و مثل همیشه «به سلامتی همتون»